نتایج جستجو برای عبارت :

از خودم تا وب و تبادل ، از خودم گفتم ، بخوان

دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمیخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
یه سری شبا دنبال یه کوچه هایی میگشتم که سر صدایی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و.. خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اینقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم..
میدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت..
صبا پا میشدیم باهم درد و دل میکردیم صب بخیر میگفتیم، شبا به بی کسی و تنهایی خودمون میخندیدیم و میشدیم همه کسه هم 
نمیدونم چرا رفت..کجا رفت.چرا تنهام گذاشت
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
دوست مترجمی دارم که به شدت دوستش دارم.
دقیقا برای من که ح رو از ب تشخیص نمیدم کلی انگیزه ایجاد کرده هر روز زبان کار کنم. 
دکتر سهیل هم تماس گرفت آژیرکشان گفت بدو بیا خواجه نصیر؛ رفتم. اورژانسی خودم رو رسوندم ونک. اولتیماتوم داده شاگرد بس کن بی هدفی رو و اندکی درس بخوان. لبیک گفتم ولی بعیده از من درس خون دربیاد.
امشب خونه خواهرم بودیم همگی دورهم جمع شده بودیم...
خواهرم نتش داشت تموم میشد یهو به شوخی رو به جمع میگه
نفری 5تومن بزارید میخوام نت بخرم..
یهو مامانم10تومن بهش میده:)
و به یه بهونه ی اینکه مارو با ماشینتون بیرون،اونجا بردید کرایع دادم:-|
خیلی دردم کرد که تموم مدتی که من مودم خریدم یک بار نشد که بهم پول برای شارژ اینترنتم بهم بدن
و فقط یک بار ازشون تقاضا کردم،واقعا ندادن!!خیلی برام عجیب بود که راه به راه پول به خواهرزاده هام 
اگه بخوان میدن یا همین
 
بخوان دعای فرج را که یار برگرددبخوان دعای فرج را که شب سحر گرددبخوان دعای فرج را اگر که می خواهیحدیث غیبت یار تو مختصر گرددبخوان دعای فرج را و از خدا بطلبوجود نازکش ایمن ز هر خطر گرددبخوان دعای فرج را کنار پرده اشککه دانه دانه اشکت در و گوهر گرددبخوان دعای فرج را که یار می آیداگر دلت زره اشتباه برگرددبخوان دعای فرج را و پیشه تقوا کنکه دست لطف خدا با تو همسفر گرددبخوان دعای فرج را که رد نخواهد شداگر که ناله و اشک تو بیشتر گرددبخوان دعای فرج ر
امروز صبح با اکراه بیدار شدم و خواستم برای ادامه کار پریروزم برم کرمانشاه 
خب خیلی زورکی بود و دقیقا دم در تصمیم گرفتم نرم و کار دو نفر از بنده های خدا رو راه بندازم و کار خودم بزارم برای روز شنبه. البته بخاطر بنده های خدا نبود بخاطر خود خودم بود واقعا حوصله  نداشتم خودم رو ماچ کردم و گفتم امروز رو بی خیال من شو عشق دلم خیلی خسته م , و عقلم گفت ایرادی نداره دختر استراحت کن چون اگه با این حال بری بعید میدونم کارت درست شه.
این مقدار از رک بودن بعید و دور از انتظاره!پری روز و دیروز از بدترین روزهای این ماه بودن!
خب زندگی گاهی خیلی به ادم تنگ میگیره شایدم ادم خودش به خودش تنگ میگیره‌.
خیلی واسه خودم خوشحالم که خودم رو بخشیدم و به خودم اجازه دادم فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم.
100 صفحه از "مردی به نام اُوِه"باقی مونده فقط صبر کنید تا تمومش کنم.
اونقدر اشک از چشمام اومد که گردنم خیس شد،خیس به معنای واقعی.
نمیدونم الان خوب شدم یا نه اما آدم شدم.
یادتونه چند وقت پیش گفتم رابط
حالا که با خودم کنار اومدم ، حالا که دارم خودم رو اروم میکنم ، حالا که می خوام خودم باشم و برم دنبال زندگی خودم و تنها برای خودم بجنگم ، چرا نمیذارین؟؟ به خدا که نمیتونین منو درک کنین چرا اصرار میکنین!؟ چرا اذیتم میکنین!؟ خدایا میبینی منو؟؟
دیروز صبح که قطعی حساب کرده بودم داستان رو به پایان هست به خودم گفتم فاطمه نترسی ها! هشت ماهی که گذشت رو ببین. تو برای تحمل دلتنگی خیلی جا داری؛ پس نگران نباش که دلتنگ بشی از رفتنش...
به خودم گفتم نترس و درست باش.
درست بودن همیشه انتخاب سخت تری هست و هر وقت میخوام درست باشم فکر میکنم تایید مامان رو دارم و این خوشحالم میکنه.
دیروز به بچه ها گفتم پاشین بریم نمایشگاه کتاب، گفتن نه. گفتم پاشین بریم بیرون از الان که کاری نداریم، بمونیم خوابگاه می پوسیم؛ بازم گفتن نه :| 
منم دست خودمو گرفتم، گفتم عزیزم بیا، خودم میبرمت بیرون؛ ولشون کن این بی ذوقا رو. خودم میبرمت نمایشگاه. رفتم. اولش دلم نخواست برم؛ با خودم بد اخلاق تر شدم. گفتم پااااشو، پاشو بریم. همیشه اینجور وقتا اولش مقاومت می کنم ولی واقعا خوش میگذره. حس بعدش رو دوس دارم:)
خلاصه راضی شدم رفتم، بنم رو گرفتم و راهی نما
رفتم حجامت 
سه بار لیوان رو زد و گفت هر بار اینقدر اومده (یه ته لیوان مثلا ۲۰ سی سی یا شاید ۳۰) گفت من تیغها رو ریز زدم 
از همکارهای قدیم خودم بود 
خانمی که خیلی دنبال عروس کردن این و اون بود 
خدا خیرش بده 
گرچه من چون اصصصصلا به خودم نمی رسیدم و یه سیاه زامبی بودم فقط یبار منو نشون داده بود اونم بس که بهش گفتم برا همه میسازی برا منم بساز :| (خیلی سال پیش ها!) 
الانم که به خودم می رسم که بهم زامبی معرفی می کنن :/ 
ولش کن 
الان نمدونم چی بخورم! 
کسی جز خودم نمیتواند کاری کند...
خودم باید دست به کار شوم و بلند شوم از این رخوت و بی‌حوصلگی... از این فقط تلنبار شدن کارها بر هم...
.
پیش دانشگاهی که بودم رو تخته مقابل چشم‌هایم نوشته بودم... سرباز این میهن شوم، خون دلِ دشمن شوم ... و حالا هیچ خبری از آن شور و هیاهوی آخر نوجوانی نیست.. و جای همه آن دغدغه‌ها روزمرگی عبث‌آلود جا خوش کرده است...
.
امروز که این خبر سهمگین نفسمان را در سینه حبس کرد...
با خودم بارها گفتم... سردار سهمش را ادا کرد تا ابد، اما من
یه‌نفر تو خونه منه که نمی‌دونم از کجا آمده. یروز صبح بیدار شدم و اون تو آشپزخونه بود، بهم لبخند می‌زد و برام کلوچه می‌پخت. گفتم:″ببخشید، شما؟″ گفت:″ببخشید، کلوچه دوست نداشتی؟″ گفتم:″مسئله اون نیست.″ گفت:″نمی‌خواستم بیدارت کنم. ازینا بخور، حالت بهتر می‌شه.″ و بعد بهم کلوچه تعارف کرد.خوش‌مزه بودن. صدای غورباقه‌ها از حیاط پشتی می‌اومد، با خودم فکر کردم؛ ″نکنه اونا هم کلوچه بخوان؟″یه‌نفر بهم لبخند زد و گفت که نگران نباشم، برای اونا
بسم الله الرحمن الرحیمخودم را دوست دارم!همه جا همراهم بوده؛ همه جا☺️یکبار نگفت حاضر نیستم با تو بیایمآمد و هیچ نگفتحرف نزدگفتم و او شنیدرنجش دادم و تحمل کرد.خودم را سخت دوست دارم!خودم را آنقدر دوست دارم که میخواهم برای حال خوبش تلاش کنم...خودم را آنقدر دوست دارم که میخواهم فقط برای او زندگی کنم...هرچندهراز گاهی دلم را میشکند اما باز هم دوستش دارم و میبخشمش تا بایستد و اشتباهش را جبران کند☺️خودم را آتقدر دوست دارم که هرروز در آغوشش میگیرمش..
۹ ژانویه دو هزار و بیست.....
ساعت: ۱۲ ظهر
دنپاییهام رو جفت کردم و همون جای همیشگی قرارشون دادم.....کفشهام رو پوشیدم....وقت رفتن بود.....سه ساعت دیگه پرواز داشتم.....وقتی داشتم دنپاییهامو جفت میکردم با خودم گفتم،یعنی برمیگردم؟؟؟(سوالی که هیچکدوم از اون بچه هاییکه تو هواپیمای پودر شده بودن از خودشون احتمالا نپرسیده بودن ولی من چون یک روز بعد از اون حادثه ی ناراحت کننده پرواز داشتم،این سوال رو از خودم پرسیدم).....
درجواب سوالم به خودم گفتم،ترمم رو به خو
به اولین نفر تا آخرین نفری که توی کانتکت‌هام وجود داشت، به هرررر کسی که می‌شناختمش و امروز روزش بود، تبریک گفتم. چقدر بعضی‌هاشون ذوق کردن چون اصلا احتمال نمی‌دادن که بخوان از جانب من تبریک دریافت کنن! بعضی‌هاشون رو هم شب می‌بینم ولی تبریک اینطوری و یهویی باحال‌تره، نه؟! :)) بی‌اغراق واقعا خودم هم حس خوبی دارم الان… وقتی خوشحالی مردم، حتی برای چند ثانیه، به ۴ خط تبریک روزشون بنده چرا ازشون دریغ کنیم؟! :))) این که می‌گن اگه از خودت انرژی
باران دانه دانه می‌افتد بر پشت بام خانۀ‌مان و صدایش می‌چکد درون گوش‌هایم. دلنشین و نم‌ناک است ، اما من دوست داشتم که هوا صاف می‌بود! دوست داشتم زیر نور ملایم خورشیدِ زمستانی ؛ دست خودم را می‌گرفتم و می‌رفتم به سمت کوه‌هایِ کنارِ شهر. دو نفری یکی را انتخاب می‌کردیم و قدم می‌گذاشتیم بر سنگ‌ها و دامنِ پهن شده‌اش. پاهایم را ارضاء می‌کردم و قلبم را شیدا. به نوک قله که می‌رسیدیم آرام کنار هم می‌نشستیم. خودم را کمی نزدیک‌تر می‌کردم بهش تا
میگن زمان که بگذرد درد آرام میشود 
چرا زمان درد مرا عمیق تر میکند خب
تمام روز سعی میکنم 
خودم را از دنیای گیج و منگ‌ درونم
 بکشم بیرون 
بیایم وسط حالِ زندگی 
هی حواسم باشد غرق هپروت خودم نشوم 
ولی از دستم در میروم 
باز برمیگردم‌ در بهت خودم 
تا به خودم می آیم دستی به صورتم میکشم
خیس است ...
دفعه بعد باید حواسم را بیشتر جمع خودم کنم 
 
سلام 
دیروز که داشتم گوشی رو پاک سازی میکردیم...
خوب چندتا مطلب  نوشتم.گفتم.چه عجب..
هیچی امروز اونقدر سرم شلوغ شد .وقت نکردم دوباره بنویسم.
اون دو نفر پتی کار بودند.بنده منتطر نتیجه هستم..
اگر پای کار نیستید بنده پست پاک کنم.تشکر 
 تو کل زندگیم هیچ چیزم دقیقا  برای خودم نیست ...
هیچ چیز
حتی گاها احساس میکنم من خودمم برای خودم نیستم ...
نمیدونم در آینده یعنی روزی میاد که ببینم تمام من برای خودمه!!
نمیدونم ...
من تنها چیزی ک دلم میخواد اینه ک رها و ازاد باشم ...
خودم برای خودم باشم ... همین
شاید فردا برای خودم یک دسته گل بخرم ، با کاور کاهی و نوشته های ریز و درشت انگلیسی یا نه شاید هم شعر فارسی ، همان هایی که نخ های کنفی دارن از همانی که دوستش دارم و هیچکس نمی داند ، اری خودم برای خودم،چه اهمیتی دارد که کسی به من نه گل هدیه میدهد و نه کادویی ،انگار فراموش کرده بودم من هنوز خودم را دارم، اگر به همین زودی خودم را پیدا نکنم و قرار ملاقات نگذارم خواهم مرد......
بارها شده بود که رفقا بهم می‌گفتن پسر تو خیلی دیوونه‌ای اما موضوعی که درباره‌اش حرف می‌زدیم برای من حساسیتی نداشت اما جدیداً داره اتفاقاتی می افته که خودم هم توی آینه به شخص روبرو میگم
پسر تو خیلی دیوونه‌ای
نمونه‌اش هم تیتر بالا وسط غرق شدن زمانی که نفس هم تمام شده بود و فقط یه صفحه روشن که آن هم به سمت تاریکی می‌رفت، یه لحظه با خودم گفتم چه حس قشنگی وبه جای گرفتن دست نجات غریق مبهوت اون حس شدم. خیلی لذت بخش بود
یا همین دیروز وقتی کنار دیگ
به نام حضرت حق...
تاحالا یه  بستنی ازاین لیتری ها رو تنهایی خوردین؟؟؟
امروز پیش خودم گفتم برم یه کاری کنم مثلا خودم رو تو دل مامان بابا جا کنم...
رفتم یه بستنی لیتری کاکائویی خریدم وآوردم خونه...
بلند گفتم هرکسی بستنی میخواد بیاد جلو...
مامانم گفت من که کاکائویی دوست ندارم...
بابامم گفت من تازه میوه خوردم نمیخوام...
مامانم
بابام
من
منم که دیدم از بستنی نمی تونم بگذرم وهیچکس هم نمی خورد خودم نشستم وتا جان داشتم خوردم...
الان هم نام برده ازگردن تا پای
چرا من احمق با وجود اینکه چندین بار بهشون اعتماد کردم و دهنم سرویس شد باز حماقت کردم و بهشون اعتماد کردم.
جرا وقتی که چند صد بار امتحانشون رو پس دادن باز من بهشون فرصت دادم ؟ چرا باز خودم رو انداختم توی گردابی که هزاران بار سر نفهمی خودم و اعتماد خودم را انداخته بودم . چرا من احمق باز بهشون اعتماد کردم و به حرفشون گوش دادم .
لاشیا قبل از اینکه خرشون دم پله عزیزم قربونت برم تو هم یکی از مایی به محض اینکه خره رد شد .....
یه روز خودم رو می‌کشم . قول مید
گفتم یادته توی پروفایلت نوشته بودی «بهترین انتقام موفقیته»؟
گفت آره.. بعد ازینکه شریکم سرم کلاه گذاشت و مغازه رو بالا کشید اونو نوشتم..
گفتم نمیدونم چقد عملیش کردی، ولی این جملت خیلی مهم شد توی زندگی من.. وقتی اون بخاطر پول رفت همون لحظه و همونجا رومو برگردوندم و مسیر خودمو ادامه دادم.. این ماه قد یه سال درامد کل خونوادش کار کردم..
گفت پس هنوز درگیری..
گفتم نه اصلا.. هیچی با خودم نیاوردم که درگیرش شم، همون لحظه و همونجا همه چیو جا گذاشتم.. ولی الا
#ابراهیم رفیعی هم اکنون فردی ۲۶ ساله می باشم که به تمام آرزوهایم که دوست داشتم و امیدوار بودم برسم نرسیدم همش تقصیر نداشتن سرمایه هست واسه ما دیگه هیچ کس وجود نداره ضامنمون بشه من دوست دارم خودم اوستای خودم باشم کسی نتونه بهم دستور بده و کار غلط رو به من یاد بده یا‌ بخواد چیزی که دلش میخاد از من بسازه من دوست دارم اون چیزی که هستم و مطمئنم میشم رو از خودم بسازم البته اینا همش فکره خودمه من الان واقعا خودم واسه خودم کار میکنم یعنی خودم اوستا و
گفتم بخوابم که خروس خون برم کتابخونه
دیدم خوابم نمیاد
تشر زدم که اگه نخوابی باید پاشی غدد بخونی و به خودم چند دقیقه زمان دادم
زمان گذشت و نخوابیدم
سیم چراغ مطالعه رو چپوندم تو پریز
و الان یه منِ جلسه 7 غدد خونده در خدمت تونه
میخوام دوباره یه فرصت به خودم بدم که بخوابم
اگه اینبارم فرصت سوزی کرد
میشم منی که جلسه 8 رو هم خونده
خدا رو چه دیدی
شاید سر همین لج و لج بازی با خودم
با همین فرمون پیش رفتم و زدم تو گوش هر 8 جلسه
گاهی دست خودم را می گیرم، میبرم یک گوشه، برای خودم دلسوزی میکنم، گاهی پای درد و دل هایم می نشینم، اشک میریزم، خودم را بغل میکنم،شانه هایم را نوازش میکنم، اشک هایم را پاک میکنم، گاهی قربان صدقه خودم میروم، خودم را برای خودم لوس میکنم، ناز خودم را میکشم، آخر تمام این ها، بلند میشوم و به زندگی ام ادامه میدهم، میدانی سخت است، میدانی باور کن مشکل است، گاهی دلم برای خودم میسوزد، اما بلند میشوم، دوباره و دوباره بلند میشوم، من بیماری ام را پذیرفته
من راه‌های خودم را برای مواجهه با دردهام دارم، همانطور که هر آدمی. اما وقتی هیچ کدام جواب نداد پناه می‌برم به حمام. حمام کمد کودکی‌های من است. گوشه‌اش چمباتمه می‌زنم در خودم و به صدای بغضم و آب‌ها فکر می‌کنم. گاهی دراز می‌کشم کفش. می‌گذارم سلولهام یخ بزنند. یا از گرما بسوزند. بعد فکر می‌کنم. سعی می‌کنم خودم را بریزم بیرون.به تو گفتم درد بزرگ‌تری را جای درد خودم می‌نشانم. آن طور آرام خواهم شد. ولی گاهی دیگر درد بزرگ‌تری وجود ندارد. برای م
من راه‌های خودم را برای مواجهه با دردهام دارم، همانطور که هر آدمی. اما وقتی هیچ کدام جواب نداد پناه می‌برم به حمام. حمام کمد کودکی‌های من است. گوشه‌اش چمباتمه می‌زنم در خودم و به صدای بغضم و آب‌ها فکر می‌کنم. گاهی دراز می‌کشم کفش. می‌گذارم سلولهام یخ بزنند. یا از گرما بسوزند. بعد فکر می‌کنم. سعی می‌کنم خودم را بریزم بیرون.به تو گفتم درد بزرگ‌تری را جای درد خودم می‌نشانم. آن طور آرام خواهم شد. ولی گاهی دیگر درد بزرگ‌تری وجود ندارد. برای م
داشتم پست یکی از دوستان میخوندم اتفاق دیروز یادم اومد 
واقعا کار کردن با مردا سخته البته اگه همه مردا مث بابای من باشن دیروز داشتم برنج و خورشت کرفس درست میکردم بابام گف خب حالا منم فالوده گرمک درست میکنم گفتم باشه و به خیال خودم گفتم ایول به این همکاری! 
چون یادم نبود طبق معمول قراره چی بشه. بابا شروع کرد: گرمک کجاس؟
_یخچال
+بشورش
_باشه
+مخلوط کن کجاس؟
_توی کابینت پایینی
+چجوری کار میکنه؟
_(نشونش دادم)
+قاشق بده :| 
_بفرما
آخرشم ته مخلوط کن کندن خ
  
 
زیر ساختمون ِشرکت، یه فست فودی هست که کباب ترکی هم داره.
ظهر بود از ماموریت برگشته بودم داشتم میرفتم به سمت ورودی ساختمون، دیدم یه پسرک فال فروش نزدیک سیخ کباب ترکی ایستاده و داره آقای کباب زن! رو نگاه میکنه! 
مسلما بوی خوبی هم داشت که باعث جذب آدم میشد.
یک لحظه گفتم طفلی هوس کرده و پول نداره قطعا!
با خودم گفتم برم براش بگیرم بخوره اما منصرف شدم و یکی دو تا پله رو رفتم بالا! اما دلم نیومد و دوباره برگشتم سمتش. 
دیدم داره با اون آقاهه صحبت می
خودش به خودش تولدش رو تبریک گفته بود داشتم بی هدف چرخ میزدم که چشمم بهش افتاد 
جمله اش که خوندم یاد چند روط پیش خودم افتادم که تولدم بود و کسی جز خودم نبود که بهم تبریک بگه 
بهش تبریک گفتم ...
نمیدونستم همین تبریک ساده ، قراره شروع چه ماجرایی باشه 
به خودم اومدم دیدم 4 ماهه هر روز جویای حالش میشم و بحث میکنیم 
دلمو باختم ،ناخواسته .... 
امروز زیر بارون قدم میزدم و لذت میبردم ، گفت جدی تموش کنیم ... همراه باد بهاری رفت، آروم و دوست داشتنی ...
باید میر
خودش به خودش تولدش رو تبریک گفته بود داشتم بی هدف چرخ میزدم که چشمم بهش افتاد 
جمله اش که خوندم یاد چند روز پیش خودم افتادم که تولدم بود و کسی جز خودم نبود که بهم تبریک بگه 
بهش تبریک گفتم ...
نمیدونستم همین تبریک ساده ، قراره شروع چه ماجرایی باشه 
به خودم اومدم دیدم 4 ماهه هر روز جویای حالش میشم و بحث میکنیم 
دلمو باختم ،ناخواسته .... 
امروز زیر بارون قدم میزدم و لذت میبردم ، گفت جدی تموش کنیم ... همراه باد بهاری رفت، آروم و دوست داشتنی ...
باید میر
خودش به خودش تولدش رو تبریک گفته بود داشتم بی هدف چرخ میزدم که چشمم بهش افتاد 
جمله اش که خوندم یاد چند روز پیش خودم افتادم که تولدم بود و کسی جز خودم نبود که بهم تبریک بگه 
بهش تبریک گفتم ...
نمیدونستم همین تبریک ساده ، قراره شروع چه ماجرایی باشه 
به خودم اومدم دیدم 4 ماهه هر روز جویای حالش میشم و بحث میکنیم 
دلمو باختم ،ناخواسته .... 
امروز زیر بارون قدم میزدم و لذت میبردم ، گفت جدی تموش کنیم ... همراه باد بهاری رفت، آروم و دوست داشتنی ...
باید میر
سلام
دارم به خودم ایمان میارم که روانشناس خوبی هستم حداقل برای خودم.
من یه اعتقاد عجیبی دارم اونهم این هست که هرکس میتونه برای خودش بهترین دکتر باشه در زمینه جسمی و روحی و ....
دلیلم این هست که هیچکس بهتر از خودمون ما رو نمیشناسه.
مثلا همین مدت که وضع روحیم افتضاح بود، دارم سعی می کنم حال خودم را بهبود بدم و کمی هم موفق بودم. البته اشاره کنم هنوز حالم خوب نیست ولی پیشرفت خوبی داشتم. درواقع امید را در بعضی از مسایل خاص از زندگیم حذف کردم ولی در کل
بسم الله الرحمن الرحیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج سلام☺️(عکس ژورناله)طرح فوق قابل سفارش در رنگ و سایز دلخواه به عنوان:روتختیشال مبلکوسنپتوی نوزاد پتوی بزرگسالهست☺️برای سفارش و اطلاع از قیمتها دایرکت پیام بدیدکامنت جواب نمیدم⛔⛔#روتختی#کوسن#پتوی_نوزاد#پتو#شال_مبل#رومبلی...خودم را دوست دارم!همه جا همراهم بوده؛ همه جا☺️یکبار نگفت حاضر نیستم با تو بیایمآمد و هیچ نگفتحرف نزدگفتم و او شنیدرنجش دادم و تحمل کرد.خودم را سخت دوست دارم!خودم را آنقد
‹‹جیرجیرک به خرس گفت: عاشقت شده‌ام. خرس پهلویش را خاراند و پاسخ داد: از خواب که بیدار شدم درباره‌اش حرف می‌زنیم. خرس به خواب زمستانی رفت و ندانست که عمر جیرجیرک فقط سه روز است.››
این داستان این روزهای منه که زندگیمو موکول کردم به بعد. بعدی که معلوم نیست کی برسه. شاید وقتی سپیده بزنه و دنیام روشن بشه دیگه اینی نباشم که الان هستم و دیگه اینی رو نخوام که الان میخوام! یا خیلی‌ها دور وبرم  دیگه اینی نباشن که الان هستن. شاید خیلی سخت گرفتم همه چی
امروز شنبه است. بیست و هشتم اردی بهشت 98. گمانم دوازدهمین روز از رمضان. آن چه که پوشیده نیست این است که حال خوبی ندارم. روح آرامی ندارم. وضع مطلوبی ندارم ... چرایش را نمی دانم. از هیچ چیز، مطلقا از هیچ چیز ِ خودم راضی نیستم. احساس می کنم برای هیچ چیز زندگی ام تلاش نکرده ام. بد جور با خودم وارد جنگ شده ام . زیان این جنگ هم بر هیچ کس مترتب نیست الا خودم .... 
باید تمام کنم. 
باید شروع کنم.

تمام نوشته های 96 و 97 را برداشتم. این جا گزارش ِ حال و روز خودم را به
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش...
خدایا، ای خدای دوری ها، نزدیکی ها، خدای جوانه های تازه روییده در گلدان، خدای گرسنگی ها، تشنگی ها...
خدای آدمهای پاکدل، آدمهای دروغگو، قاچاقچی مواد مخدر... خدای دزدی که وقتی گیر می افته دعا میکنه: خدایا کمکم کن، خدا، خدا...
آره خدا. همه صدایت میکنند. دروغگو و راستگو، صالح و بدکار. خدایا، صدا کردنت کافی نیست. باید توانست از عمق روح و جان به تو پیوسته بود تا به حقیقت رسید. از دست ما چه
از اتاق که اومدم بیرون ساعت از 12 شبم گذشته بود...اومدم که به گربه ها و سگا غذا بدم...یکم بعد از من اومد بیرون...برنگشتم نگاهش کنم فهمیدم که داره چایی میخوره
صدام کرد...با اسم کوچیک...اولین بار بود... و لبریز حس انزجار  شدم...از خودم و از اون
پرسید ناراحتت کردم؟بدون اینکه برگردم گفتم نه...ولی خانمتون ناراحت میشه...گفت نمیشه من میشناسمش...برگشتم نگاهش کردم...چشماش مست و خمار بود...مست مست...با تمام وجود با انزجار و نفرت از خودم نگاهش کردم وگفتم اگه من بودم
به نام "او"
 
آمدم خودم را قربانی کنم که جبران کنم...
 
که نگذارم کسی کاری که من کرده ام را بکند...
 
خودم را تندیسی کرده ام از عبرت... که دیگران شبیه من نشوند...
 
به او گفتم نکن... چیزی هست در جهان که اگر خاموش شود دیگر هیچ شادی ای را احساس نخواهد کرد..
 
و کاش خاموش نمیشد...
 
تمام شد... باید تمام میشدم...
 
"مسافر"
سلام 
من یه مشکلی دارم که یه وقت هایی اینقدر از خودم بدم میاد که دوس دارم خودم رو بکشم، منظورم حس تنفره.
دوستان من پسری هستم 22 ساله تقریبا لاغر اندام 63 کیلوم و 170 سانتم، مشکل من اینه که آدم ترسویی هستم، خیلی هم ترسو، و از خودم بدم میاد، از ترسم و از استرسی که همیشه دارم ، توی جمع به خصوص وقتی دختر باشه همیشه استرس دارم که نکنه پسری بهم تیکه بندازه ضایع بشم، همیشه قلبم تند میزنه و دهنم خشکه، نمیتونم صحبت کنم. 
وقتی با کسی میخوام بحث جدی کنم، یک
گذشته من بخشی از وجود و هویت من هست و من نباید اونو طرد کنم. معنای رشد همین هست و یک پله بالاتر رفتن به معنای انکار و طرد پله های پایین تر نیست.
پذیرش و قبول گذشته، حس بهتری بهم میده تا طرد کردن اون. وقتی گذشته خودم رو طرد می کنم از خودم بیزار میشم. پس گذشته خودم رو هر چه هست می پذیرم و در کنار خودم نگه میدارم.
سلام دوستان.....یهو دلم خواست از چیزی بنویسم که بالاخره دریک فرصت مناسب عملی شد....یادتون این پست( امان از دست تو....امان از دست من ) رو؟
خب بالاخره بخت بامن یار بود و شب تولدش یهو تو ذهنم پااااپ،این فکر دراومد که تبریک بگو و سوتفاهم هارو با خرف زدن برطرف کن که خیالت راحت بشه....
و همینکارو کردم....اولش یکم تودلم خالی شد ولی بعدش گفتم با اراده و انجام بده اینکارو...شاید فردا دیگه چشمهات رو به سقف باز نشه...والااا...کی از فردای خودش خبر داره؟....
خلاصه گفت
مثلا دیگه از هیچ کس ننویسم و احساساتم رو خاک کنم و بی توجه بهشون باشم.
شاید یه نوعی از مبارزه باشه.مبارزه با هر چیزی!
یا مثلا دیگه با زبونم از پشت به دندون هام فشار نیارم
یا بیخیال باشم نسبت به درد توی استخون هام
یا اینکه کالباس توی ساندویچ هامو درنیارم!
یا بیشتر درگیر زندگی خودم بشم.غرق بشم توی خودم.
بیشتر دنیای خودمو دوست داشته باشم و بیشتر برای خودم باشم.
یا بیشتر برای "خودم" وقت بذارم این دفعه.
کوچکم!
گفته‌اند برایت نامه بنویسم. برای تو. تویی که در منی و منی که در توام. تاوانی سخت‌تر از این هم مگر هست؟ نیست. نوشتن کار من نیست. کار توست. من پخته‌خوارم. سال‌هاست. تویی که واژه‌ساز بودی. تعمیرکار چیره‌دست واژه‌ها. من سال‌هاست کلمات قی کرده‌ی دیگران را نشخوار می‌کنم. من حالا ناچارم. تو نیستی اما. تو می‌نویسی. تو می‌خوانی. تو می‌خندی. از ته دل. و اسب‌های دریایی را توی هشتیِ گل‌خانه خشک می‌کنی. گفتند بنویس. اینجا. در ملأ عام. برای تو. خط
خداروشکر همونجور که تو این پست گفتم قرار گذاشتم که از امروز مراقبه رو شروع کنم.
چند روز گذشته گوشیم رو کوک می کردم برا ساعت 3وربع صبح که پاشم و نمازشب بخونم اما یا بیدار نمی شدم یا وقتی بیدار می شدم خیلی کسل بودم و در نتیجه می گرفتم می خوابیدم. به نحوی که حتی نماز صبحم قضا شد 2روز گذشته.
اما امروز گوشیم که زنگ زد قشنگ بلند شدم ولی بازم کم کاری کردم و گرفتم خوابیدم.
اما دوباره ساعت 4صبح ، سراذون صبح بیدار شدم. بچه ها تو نمازخونه اذون صبح گذاشته بودن
در نگاهت خود به ظاهر مرد کردم
من در درونم آن نباید کرد ، کردم
دانسته بودم بی توبودن مرگ حتمیست
دانستن بی دانشم را سرد کردم
تا در خودم عادت کنم حرفی نگفتم
رفتی و از قلبم خودم را ترد کردم
من همچو زخمی ها پرانم را گشودم
هی ضربه خوردم هی برایت درد کردم
گفتم که آبان می رسی مرداد رد شد
برگان سبزی را که دیدم زرد کردم
ینی باید بگم عاااشق خودمم:))))
داشتم  پست قبل رو می نوشتم که دیدم صدای قرآن خوندن میاد و گویا کسی فوت شده....
بعد هم دیدم برق نیست....
گوشی رو برداشتم زنگ زدم به همسرم و گفتم سلام،کجایی؟...گفت رفتم شاهپور...
گفتم چرا برق نیست.؟...گفت من چه میدونم چرا؟:/
گفتم کی مرده؟.....گفت من چه میدونم؟:/
گفتم چرا نرفتی جواب آزمایش مامانم رو بگیری؟....گفت میام میام...
گفتم بیمه ها رو ریختی به حساب؟....گفت تا ظهر میام میریزم...
خلاصه وقتی گوشی رو قطع کردم خنده م گرفت،...آخه هنو
دل تو دلم نبود که عکسای امشب برسه دستم و ببینم که چه شکلی شدم با اون آرایش دست و پا شکسته ی خودم و آقا نگم که خودم عاشق خودم شدم و منتظرم کار وخونه و ماشین و غیره جور شه برم خواستگاری خودم! ( مزاح) 
ولی جدی باید با آرایش آشتی کنم رژگونه ی هلویی معجزه میکنه
سایه اسموکی خیلی به من میاد
رژ لب زرشکی هم بهم میاد
و بعد قرن ها تونستم مدل مویی که بهم میاد رو پیدا کنم و عشق کنم با موهای بلندم
چقدر اون پیراهن سفید با گل های مشکی هم به تنم نشست اصلا از واجباته
هفتمین جمعه پاییز هم سپری شد و من همچنان پاهامو گردوندم روی هم و کاسه چه کنم؟ چه کنم دست گرفتم :))
سردرگمم، نمی‌دونم باید چیکار کنم! نمی‌دونم چطوری تصمیم بگیرم و خودم و زندگیمو جمع و جور کنم!
همه‌ش منتظرِ یه تلنگر، فرشته نجات و یه کورسوی امیدم و خودم عاجزترینم این روزا :))
هی به خودم میگم مهی؟ قول میدم همه چیزو درستش کنم، تو فقط قول بده غصه‌مو نخوری و باز ازین که می‌بینم اونقدی که باید تلاش نمی‌کنم بغض می‌کنم :))
هی به خودم میگم تو قوی‌ای و نب
هفتمین جمعه پاییز هم سپری شد و من همچنان پاهامو گردوندم روی هم و کاسه چه کنم؟ چه کنم دست گرفتم :))
سردرگمم، نمی‌دونم باید چیکار کنم! نمی‌دونم چطوری تصمیم بگیرم و خودم و زندگیمو جمع و جور کنم!
همه‌ش منتظرِ یه تلنگر، فرشته نجات و یه کورسوی امیدم و خودم عاجزترینم این روزا :))
هی به خودم میگم مهی؟ قول میدم همه چیزو درستش کنم، تو فقط قول بده غصه‌مو نخوری و باز ازین که می‌بینم اونقدی که باید تلاش نمی‌کنم بغض می‌کنم :))
هی به خودم میگم تو قوی‌ای و نب
نزدیک به چهل و پنج دقیقه س که پشت کیبورد نشستم و زل زدم به صفحه خالی رو به روم و نمیدونم چی می‌خوام بنویسم.
اما میدونم غمگینم.
میدونم عصبانیم.
میدونم انگار تمام محتویات شکمم رو بهم گره زدن.
چند روزیه دچار بحران هویتی شدم و دیگه نمیدونم اگر قرار باشه خودم رو فقط با سه صفت توصیف کنم، چی میتونم بگم؟ سه صفت که سهله، من حتی نمیتونم خودم رو فقط با یک صفت توصیف کنم.
خودم رو نمیبینم. دیگه خودی نمیبینم.
هر روز هشت صبح بیدار میشم و تا ساعت ها در تخت به خودم
چرخ گوشتمون رو گذاشته بودم تو دیواریه بنده خدایی که بیمارستان کار میکرد اومد چرخ گوشت رو ببینه،در رو که باز کردم دیدم از یه ماشین مدل بالا پیاده شد پیش خودم گفتم طرف وضعش خوبه حتماخلاصه چرخ گوشت رو فروختیم بهشوقتی رفت از رو رفتارش پیش خودم گفتم بهش نمیخوره این ماشین واسه خودش باشه،یعنی با این رفتار عمرا به این ماشین رسیده باشهبعدا متوجه شدم گوشت کوبش رو فراموش کردم بهش بدمیه جا دیگه قرار گذاشتیم و گوش کوب رو براش بردم این سری با پراید اومد.
به نام او
چند روزی میشه که اومدم خونه و همه چی مرتبه به جز خودم.
و دوباره شروع یک جنگ نابرابر با خودم بر سر موضوعی نامعلوم.
خسته از فضا های مجازی
با خودم به مشکل خوردم و دلم میخواد دور شم از همه!
دلم تنهایی قدم زدن تو انقلاب زیر بارونو میخواد که یه نسیم خنکی هم بیاد و صدای خش خش برگا زیر پام...
هوا اینجا خنکه دو روزه.سرده درواقع!
دو سه هفته دیگه عقد دختر عممه و بی خیالم نسبت به همه چی!
انگار ک بدم اومده از همه چیز و از همه کس.
انگار از خودم جدا شدم و دا
بیست و دو سال و یک ماهه هستمبا کوفتگی هایی بیشتر از بیست و دو سال و یک ماهه بودناما با امید!امید به عشقعشق اگر عشق باشد مرده را هم زنده می کندحتی در صد و دو سال و یک ماهگی هم امید دارم به باز عاشق شدن و باز و باز ... 
 
× این یه اعترافه برای من که همیشه از سنم فرار می کردم چون منم از ۱۵ سالگی عاشق آدم های دست نیافتنی شدم که از من بیشتر از ۱۰ سال بزرگتر بودن!
 
× یه وقتایی نمی دونم من کیم! کسی برای خودم یا کسی برای دیگران!! 
دوست دارم برای خودم باشم ... 
 
فهمیدم که این اخیر یه اشتباهی می کردم. بر اساس یه سری تئوری روانشناسی همش خودم رو ناتوان فرض می کردم. فک می کردم همه این مسائل از کودکیم شکل گرفته و من قوی نیستم و نمی تونم قوی باشم. با مروز خاطرات گذشته خودم قبل اینکه با این تئوری روانشناسی مواجه بشم فهمیدم که با این فکر خودم ، خودم رو نسبت به قبل تضعیف کردم!چه قدر عجیبه! قدرت تلقین! چقدر پیچیده اس! حالا الان چه شکلی این فکر غلطو درستش کنم؟!:)))))
یکی از سخت ترین کارهای زندگی برام کنترل کردن ذهن خو
 مفضل بن عمر گو ید حضرت صادق  ع  فرمود ای مفضل از همه مردم خویشتن رک بوسیله  بسم الله الرحمن الرحیم وبسوره قل  هوالله احد نگهداری و محافظت کن وانرا از  سمت راست واز سمت چب واز پیش واز پس  چب و از پبش رویت واز پشت  سرت واز بالای سرت واز زیر پایت.  بخوان  یعنی بشش جهت بخوان وچون بر سلطان.  ستمکاری وارد شدی. همینکه نگاهت باو افتادسه  بارانرا  یعنی سوره. قل هوالله را بخوان. وبا دست چب بشمار و از خواندن ان جدا مشو  وادامه. بده. تا از نزدش. بیرون.  ایی
آشفته امذهنم...تنم...روانمگفته بودم نمیتونم برو تا وقتی که با خودم کنار بیامگفتم نباید..نمیشه..من اینجا نیستمحالا در هم شکسته و مضطرب، چشم به کتاب دوختم اما پیچش ماری رو درونم حس میکنم...میپیچه و نیش میزنههیچکس از خودش نمیتونه فرار کنههیچ پناهگاهی نیست که به من از هجوم خودم پناه بدهدوباره سر دوراهیمو کاسه ای مستعمل دست گرفتم پر از "چه کنم"
+تبلت رو جا گذاشتم تهران. اگه می‌دونستم قراره ایییین همه بمونیم خب برمی‌گشتم میاوردمش!
+دارم از بی‌حوصلگی می. می. رم.!
+همین که گوشی رو برمی‌دارم داد و بیداد راه می‌ندازن. خب شما بفرمایید من الان دقیقا چه غلطی بکنم؟
+کارلا هم که رفته زنجان، نیست بریم ببینیمش دلمون وا شه!
+امین و مهدی دارن می‌رن مشهد. و هی از خودم می‌پرسم که ارزششو داشت که به جای اقیانوس آرام رفتی نمایشگاه؟ و هی به خودم جواب می‌دم که آره، داشت!
+این قدر بی‌حال و بی‌حوصله‌م، ا
امروز برای من اولین روز کاری در سال ۹۸ محسوب میشه چرا که کلاس های دانشگاه از صبح ۱۷ فروردین تشکیل میشن
هر سال نوروز با خودم می گفتم آیا ممکنه امسال پر از اتفاق های خوب باشه؟
آیا امسال، سال خوبی میشه؟
ولی
خیلی خوشحالم
زندگی شادی خواهم داشت
چون اولین سالیه که به جای امید و آرزو کردن، با خودم میگم
آیا سال خوبی رو خواهم ساخت؟
آیا روزهای خوبی برای خودم با اراده و تلاش رقم خواهم زد؟
آیا می تونم زندگی خودم و اطرافیانم رو کمی بهتر کنم؟
دیشب با ع حرف میزدم. حالم از اول شب خوب نبود و یهو زد ب سرم ک یکم دلداری کنم باهاش. بهش گفتم اعتماد ب نفس ندارم، احساس بدی نسبت ب خودم دارم و نمیتونم این حس رو از خودم دور کنم. بهم گفت چرا اعتماد ب نفس نداری؟ بخاطر رفتار بقیه؟گفتم شاید. و شروع کرد ب راهکار دادن شروع کرد ب تعریف کردن ازم.تعریف کردن از هر چی ک فکرشو کنی..اخلاق و حتی ظاهر..! بهش گفتم اینارو نگفتم ک شروع کنی ب تعریف کردن ازم..
اما دروغ گفتم دقیقا دلم میخاست یکی بهم بگه که اونقدری ک فک میک
من: فکر می‌کنی مشکل اصلیت چیه؟
خودم: بی‌قراری... نه، نه! عادت به بی‌قراری... شایدم عادت به بی‌قراریِ کنترل‌نشده... یا عادتِ کنترل‌نشده به بی‌قراری ... یا ... اَه! ولش کن. هر چی می‌ری ته نداره لامصب. کش میاد.
من: آره؛ کش میاد. راه حل چیه به نظرت؟
خودم: واقعاً معلوم نیست؟! کنترلِ عادت به بی‌قراری ... یا عادت به کنترلِ بی‌قراری ... یا ...
من: چه جوری یعنی؟
خودم: اگه می‌دونستم مزاحم اوقات شریف جنابالی نمی‌شدم. خودم یه گِلی سرم می‌گرفتم.
من: منطقیه.
خودم: خ
نشستم و با خودم سنگامو واکندم...
نشستم با خدا حرف زدم. 
گفتم ببین خدا! همه ی خانواده رو بستنی سنتی میدم. اونم بستنیِ سنتیِ پرخامه ی سه رنگ! ازونا که هی استخوناش میاد زیر دندونت و قیژقیژ میکنه! میدونی که کمم نیستن! بیست نفری باید پیاده بشم!
احساس کردم یه "فقط همین" ِ خاصی تو نگاهشه
گفتم خب پنج تا یاسین هم میخونم!
دیدم باز یه جوری نیگا میکنه
گفتم خب باشه ده تومنم میدم خانم ط، برای صدقه... دیگه نه نیار! انصافا وسعم بیش از این نیست! فقط هرجور شده قبولم ک
از اینکه مهدیه رو ناراحت کردم و بهش گفتن احمق و گفتم ازش متنفرم مثل سگ ناراحتم . منم در حد همون احمقم و احمق تر حتی. و میخوام برم ا دلش دربیارم:/ و حتی اگه اصن بدجنسانه به حرف کشی از من ادامه داده و سناریوی من درست بوده باشه :/ بازم دلیل خوبی نیست :// ینی به نظرم حالا چیز خاصیم نشده :/ به هر حال خودم بودم که بهش همه چیو گفتم :/ نمی‌دونم اصلا هر چی :// من از قهر و این چیزا متنفرم :/// و ما آشتی میکنیم :/ و اینکه من باهاش حس نزدیک بودن ندارم بر میگرده به من :/ و
تو که نیستی از خودم بی‌خبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
دل من از تو جدا نیست
این هوا بی تو هوا نیست
چی بگم از کی بگم وای
دیگه غم یکی دوتا نیست
**
تو که نیستی از خودم بی‌خبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
دستم از دست تو دور
این شروع ماجراست
روز و شب، هفته و ماه
قصه های غصه هاست
بودن اینجا که منم
مرگ بی چون و چراست
همه چی از بد و خوب 
قصه رنگ و ریاست
**
تو که نیستی از خودم بی‌خبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
عشق و مستی پیش تو
پشت دیوار سیاس
غم غربت نداره
اونجا که خونه
امروز رفتیم در ارتفاع علوم‌اجتماعی و راجع به عشق صحبت کردیم ،،،
من به مائده گفتم قضیه شکست عشقیم رو...
و چقدر تلاطم حس میکنم در خودم ...
بگم بهش ، نگم بهش ؟
ظاهر مهمه ، مهم‌نیست ؟
عشق فرقش با دوست داشتن چیه؟
فراموش کنم ، نکنم؟
 و انقدر عشق رو برای خودم دست بالا و در دسترس در نظر گرفتم که فکر کنم هیج وقت هیچ عشقی رو تو زندگیم تجربه نکنم...
عشق که میگم‌منظورم احساس دو طرفه است ...
۲۴ اردیبهشت ۹۸ 
بهم گفت هدفت از زندگی چیه؟
گفتم. نمیدونم خیلی هدف دارم اما مهمترینش داشتن آرامشه و لذت بردن از زندگی...
رقت تو فکر برگه های روی میزشومرتب کرد و گفت ولی ما هیچ هدف و انگیزه ای نداریم ، فقط میایم شرکت صبحمون شب بشه. انگیزه خونه رفتن هم نداریم ...
دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم و بگم تو این شرایط هم میشه امید داشت و همه چیز بستگی به خودمون داره ، اما یه لبخند زدم و گفتم درست میشه 
دلم نخواست فقط حرف بزنم و شعار بدم ، گفتم بشینم ببینم خودم واقعا دارم
یکم مونده به یازده بیدار شدم داشتم تو گوشیم تو نت می‌چرخیدم که دوستم زنگ زد
گفت، من رسیدم میخواستم بدونم شما کجایین؟؟
من، خونه، قرار بود کجا باشم؟؟
که وقتی جمله بالایی رو گفتم یادم افتاد کلاس داشتم امروز... :/
.
دیگه با این کار و تنبلی و بی فکری از خودم بدم اومد خیلی خیلی بدم اومد...
باید یه فکری به حال خودم کنم....
میدونی؟! خسته شدم، خیلی خسته شدم...
انگار که تشنه توجه باشم، انگار که بخوام تو مرکز توجه باشم و وقتی مردم بهم بی توجه ان احساس پوچی بهم دست میده. وقتی کسی نباشه که باهاش حرف بزنم یا ازم احوالی بپرسه اط خودم خسته میشم...
من از خودم خسته م. از اینکه برونگرا ام. از اینکه آدما برام مهمن. از اینکه نگرانشون میشم. از اینکه بهشون پیام میدم خستم. خسته م از خودم
خیلی خسته م از خودم. از اینکه شکاک شدم خستم. از اینکه برای کسی اهمیتی ندارم خستم. از اینکه هنوز ازد
 
مبلغ اسلامی بود .
در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار.تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می
پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .
می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را
برگردانم یا نه !
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این
را زیاد دادی ...
 
 
ادامه مطلب
برای همین اونقد به پات وایسادم. پیش خودم گفتم بلاخره یه نفر تو دنیا مثل خودم پیدا کردم. ولی دلت کوچیک نیست . میتونی بذاری بری حتی اگه بهت سخت بگذره. همه مردم اینجورین من یکی رو میخواستم عین بقیه نباشه. هزار بار منو تنها گذاشتی اون وقتایی که بهت احتیاج داشتم. 
دیگه بهت اعتماد ندارم دیگه نمیتونم دوست داشته باشم وقتتو اینجا نذار .برو دنبال زندگیت . 
معمولا اینجوری فکر میکنم که از خودم خوشم نمیاد. نه! بدتر. از خودم بدم میاد.
اما وقتی دقیق‌تر فکر میکنم و میبنیم تا حالا چند ده بار برگشتم و نوشته‌ها قبلیم رو میخونم میفهمم که در واقع از خودم خیلی خوشم میاد و تظاهر میکنم، خوشم نمیاد! بلکه اینجور متواضع به نظر برسم. با این فکر بیشتر از خودم خوشم نمیاد. نه! بدم میاد.
روز اول کاری بعد از تعطیلات مدرسه بدون چادر مدرسه رفتم. همکارم تا من رو دید گفت تغییرات مبارکه. گفتم من بدون چادر هم با حجابم تفاوتی نکردم.
بعد فکر کردم در تصمیم گیری های شخصی وقتی به دیگران توضیح میدیم یعنی نظرشون مهمه و مسئله لزوما شخصی نیست. دیدم اون دو جمله توضیح هم خطا بوده و من آزادم با صلاح دید خودم در چارچوب قانون سازمان و جامعه م رفتار کنم.
قبل تر ها وقتی مرخصی میخواستم میرفتم می گفتم به این دلیل؛ الان حواسم هست حتی اگر دلیل مرخصی رو م
وقت‌هایی مثل حالا که به فکرشم، منتظر پیامشم و اینها با خودم فکر می‌کنن اونن الان تو فکر منه. بعد از خودم می‌پرسم واقعا اون الان تو فکر منه؟ و بعد با خودم می‌گم اگه نبود منم بهش فکر نمی‌کردم و داشتم کار خودم رو می‌کردم. و اینجور خودم رو تسلی می‌دم. واقعیت اینه که دیگه پیر شدی برای این بازی‌ها برای عشق و عاشقی‌ها. واقعیت اینه که قرار نیست کسی عاشقت بشه و تو هم. هورمون هم نباشه وقتش گذشته. اونم یکی کوچکتر از تو، خب خودش زندگی و دغدغه‌های خودش
داشتم میرفتم ... سه تا دختره روبروم بودن. یکیشون هی نگام میکرد میگفت غزل! غزل!
من هم به روی خودم نمیاوردم
دیدم همچنان ادامه میده به قوت قبل! برگشتم دیدم پشت سرم کسی نیست
گفتم شما با منی؟ گفت اره مگه اسمت غزل نبود؟
گفتم نه ! 
گفت ولی خیلی بهت میاد :||
ریمیکس ای دل خودم
ریمیکس اهنگ ای دل خودم
علیرضا طلیسچی آی دل خودم ریمیکس
دانلود اهنگ رفت که بره
دانلود آهنگ آی دل خودم علیرضا طلیسچی
متن اهنگ ای دل خودم علیرضا طلیسچی
دانلود اهنگ رفت که بره ایندفعه فرق میکرد
آهنگ آی دل خودم ریمیکس
جمعه بود،بی هوا رفته بودم قبرستان...
مثل همیشه نسیمی آرامش بخش را روی صورتم حس می کردم
به رسم همیشه مکث کردم،چشمهایم را بستم و با صدایی که خودم بشنوم گفتم سلام زنده های بیدار،از آن دنیا چه خبر؟
و بعد آرام آرام در میان قبرها قدم زنان میرفتم
همیشه خودم را میهمانی تصور می کنم که میزبان مشتاق دیدارش است..پس به سراغ خیلی ها میروم،و برای بعضی ها از دور دست تکان میدهم و فاتحه می‌فرستم...
همیشه طوری می بینمشان که گویی روی سنگهای قبرشان منتظرم نشسته ان
بی نامم..  و مثل دیگر ناشناسان.. در غباری غمبار پر از آرزو و ذوق نشسته ام! 
تو میدانی نامم چیست.. به هیچکس نگو.. جز خودم!    بگو تا خودم را بشناسم و تو را که صادقی،!      نامم را بگو و دستت را به من بده،..
 
نمی دانم چرا نامم را حتی به خودم نمیگویی؟!
خاطره : جرقه
 
خاطره : جرقه
عصر روز عید فطر وقتی توی اتاق نشسته بودم، صدای در آمد، در همسایه پایین!گفتم: کیه؟چند تا بچه گفتند: توپمون افتاده تو حیاط می خواهیم،بهشون گفتم پایین کسی نیست . دیدم چسبیدن به در و دارن میان بالا. از پنجره گفتم: بچه ها صبر کنید . گفت: خانم تو حیاط شما افتاده. آیفون رو زدم و توپشون رو برداشتن .هنوز نشسسته بودم که باز صدای زنگ آمد. با لحن خاصی گفتم: بله؟ که یعنی باز چی کار دارید؟صدای پسر بچه ای رو شنیدم که گفت : خانم دستت درد ن
به سوی توست اگر این نگاه، دست خودم نیستصبوری از دل تنگم نخواه، دست خودم نیستنخوان به گوش من دلسپرده، پند، که این عشقاگر درست، اگر اشتباه، دست خودم نیستهمین که پلک گشودی به ناز... پر زد و دیدمدلی که دست خودم بود، آه، دست خودم نیستمرا ببخش که می خواهمت اگرچه بعیدیکه من پلنگم و رویای ماه دست خودم نیستبرای از تو نوشتن، ردیف شد کلماتمکه اختیار غزل، هیچ گاه دست خودم نیستسجاد رشیدی پور
وچه زیبا گفت سهراب عزیز
باید امروز حواسم باشد که اگر قاصدکی را دیدم آرزوهایم را بدهم تا برساند به خدا به خدایی که خودم میدانم نه خدایی که برایم از خشم نه خدایی که برایم از قهرنه خدایی که برایم ز غضب ساخته اند به خدایی که خودم میدانم به خدایی که دلش پروانه است و به مرغان مهاجر هر سال راه را میگویدو به باران گفته است باغها تشنه شدند و حواسش حتی به دل نازک شب بو هم هستکه مبادا که ترک بردارد به خدایی که خودم میدانم !
چند روزیه که هی به خودم بد و بیراه میگم. هی خودم رو مقایسه میکنم و شکایت از این که این چه دنیاییه. این چه وضعیه. نگاه کن فلانیو نگاه تو چقدر ضعیفی. نگاه اون یکی باهات چیکار کرد. نگاه نگاه و خلاصه خاک تو سرت. 
امروز یک لحظه به خودم اومدم و دیدم که گناه دارم بابا. این مریضیه که دارم. این که هیچ وقت راضی نیستم. این که گیر کردم تو گذشته و این همه ترس از شکست دارم. این که حالم رو به تنهایی نمیتونم خوب کنم.  هی به خوددم گفتم ببین تو همینی. بیا لااقل قبول کن
رضا هستم متولد 8 فروردین 68 تمام عمرم با درد و پای چلاقم زندگی کرده و همیشه توی جمع ها سعی کرده ام تا ناپیدا باشم تا مسخره نشوم تا شاید بتونم با درد م کنار بیام و همیشه تنها بودم و توی غار تنهایی خودم سر کرده ام اما متاسفانه مدتی ست یعنی از 96 تا حالا از این غار اومدم بیرون توی غار حالم بهتر بود کمتر با آدم ها سروکلاه میزدم و خودم بودم و خودم !!!! سعی دارم دوباره برگردم توی غار تنهایی خودم 
چیزی ک نگرانش بودم اتفاق افتاد
اونوقتی که به همسرم بله گفتم، نمیدونستم ک همچین چیزهایی هم ممکنه پیش بیاد
اون هم انقدر زود
طول مدت محرمیت مون دو و نیم ماه بود که حدود 20 روز و در سه مرتبه، طعم فراق رو چشیدیم.
بعد از عقد هم، خیلی...! 
تلخ ترین تجربه ی زندگی من همین فراق 24 روزه ی بعد از عقدمون بود.
و هنوز به آرامش نرسیده دوشنبه شب همسرم گفت همون که نگرانش بودیم شد زهرا...
گفتم چی؟
گفت حوزه ترم تابستونه ارائه نمیده.
و این، برای همسر شهرستانی من یعنی بی ج
آیین خیلی زودتر از هم سن و سال‌هاش توی فامیل زودتر به حرف اومد و شروع به جمله سازی کرد، کلماتی را به کار می‌بره که ما بهش یاد ندادیم و خودش از محیط دریافت کرده.
امروز به مریم می‌گفتم فکر می‌کنم آیین نسبت به هم سن‌هاش خیلی خوشبخته، چون می‌تونه خواسته‌هاش و احساساتش را بیان کنه، ولی اون‌ها نه، اگر چیزی بخوان باید با گریه و ایما و اشاره بفهمونن که خب خیلی سخت‌تره. اما آیین چیزی توی دلش نمی‌مونه، موقع بازی با اسباب‌بازی‌هاش حرف می‌زنه یا
وقتی دلت شکست، حدیث کسا بخوان
غم بر دلت نشست، حدیث کسا بخوان
حبل المتین، تمسکِ بر دامن علی است
تا رشته ات گسست، حدیث کسا بخوان
آسان شود مقرب آل عبا شدن
جبریل شاهد است، حدیث کسا بخوان
روزی خلق در گرو امر فاطمه است
ای عبد تنگدست، حدیث کسا بخوان
وقتی که بغضِ دوریِ از صحن کربلا
راه گلوت بست، حدیث کسا بخوان
وقتی تمام دهر به تو پشت می کنند
وقتی دلت شکست، حدث کسا بخوان
محمد جواد شیرازی
اول سلآم، خیلی وقته که مینویسم، از دفترخاطراتی که روز تولد دخترداییم برام خریدن تا دفترچه سبزی که اولین خرید خودم برا خودم بود تا دنیای چنل نویسی و تا نت نویسی توو گوشیم و الآن اینجا.. دیگه اینجا نوشتن برام هیجان انگیز نیست، تایپ کردن لذت بخش نیست حتی، ولی خوندنتون و نوشتن خودم این حوالی گاهی میتونه قشنگ باشه =)
اولین نفر خودم به خودم خوشومد میگم پس =)))
اولین رفیق واقعی و مجازی من، اینجا، دختری از جنس باد
و شاید حالاحالالا اینجا تنهاترین بمون
میتونستم بهترین باشم.
میتونستم،شاید میتونستم.
 
هیچ وقت نخواستم شبیه کسی دیگه باشم
اما خواستم شبیه کس دیگه ای "خوب" باشم
نشد "خوبِ خودم" باشم
 
تونستم بهترین باشم اما نه اون بهترینی که خودم میخواستم..
بهترینی که اونها میخواستن
و این یعنی هنوزم دورم
از خودم،
از خوب خودم،
و از هر چیزی که تا الان براش دست و پا میزدم
 
 
 
و من یک زمانی عاشق پاییز بودم و تنها قدم زدن زیر نم نم باران. از خوابگاهمان  در پردیس ارم تااااااا پارک آزادی و اطلسی و حافظیه!! 
و حالا اما... از آن عشق ها فقط عشق به پاییز مانده !
دیگر نه حوصله خودم را دارم که خودم را بردارم ببرم بیرون ، نه توانش قدم زدن را... و نه دیگر حافظیه را دوست دارم! 
اگر هم خواستم خودم را ببرم جایی، اولین جا حتما "شاینار" است و خوردن یک آب انار ملس به یاد کلاس های انقلاب دانشکده مهندسی با زهره ! :)
و من یک زمانی عاشق پاییز بودم و تنها قدم زدن زیر نم نم باران. از خوابگاهمان  در پردیس ارم تااااااا پارک آزادی و اطلسی و حافظیه!! 
و حالا اما... از آن عشق ها فقط عشق به پاییز مانده !
دیگر نه حوصله خودم را دارم که خودم را بردارم ببرم بیرون ، نه توان قدم زدن را... و نه دیگر حافظیه را دوست دارم! 
اگر هم خواستم خودم را ببرم جایی، اولین جا حتما "شاینار" است و خوردن یک آب انار ملس به یاد کلاس های انقلاب دانشکده مهندسی با زهره ! :)
از در دفتر خوابگاه که امدم بیرون پر بغض بودم. چند لحظه توی کنجی دیوار اجری ایستادم. یاد خودم انداختم که بچه ها به خاطر من قطار را از دست داده اند و منتظرند. اشک هایم را پاک کردم و به خودم مسلط شدم. دم در شکوفه گفت امروز دوبار دیدمت ولی تو منو ندیدی و من قبل اینکه بغضم بترکد از گیت رد شدم. کوی خوابگاه را رد کرده بودیم که به صدای بلند گریه گفتم خسته شدم. کمی طول کشید تا باز جمع و جور شوم. نزدیک های در خروج بودیم که گفتم: وای! حالا باز مامانم با یه سینی
بالاخره یاد گرفتم خودم ماشینم رو ببرم داخل حیاط و بیرون بیارم . در اواسط دی ماه 1397 ماشین پراید نو خریدم و تا یک ماه وقتی می خواستم ماشین رو بیارم داخل حیاط و یا وقتی می خواستم ماشین رو از داخل حیاط ببرم بیرون بابام برام این کار رو می کرد و خودم ترس داشتم که بزنم به در و دیوار و ماشین نو رو خش کنم . یک ماه از ماشین خریدن من گذشته بود که بالاخره قسمت شد ماشین بردن به داخل حیاط رو یاد بگیرم . دو سه روزی بابام تنهایی رفت مشهد بخاطر اینکه قبض های آب و بر
اومدن خونتون. از روز قبلش توی فکرم بود که چه کار‌هایی با هم می‌کنیم. ولی نکردیم. همه چیز خیلی پاک و زیبا بود. صبح یه صبحانه ساده، کلی حرف زدن و بازی با دارت. بعد از ظهرش پیتزا و بازم بازی با دارت. همه این پنهان‌کاری ها زیبا‌یی‌های خودش رو داره.
بهت گفتم که دلم می‌خواست که چیکار کنم باهات. بهم گفتی قلبت نامنظم می‌زنه. دوستت دارم چیزی بود که گفتم و میمیرم برات جیزی که تو گفتی.
I have you now. But still...............I will never really have you.
تو رفتی پیش یه مشاور و بهت گفته
هر وقت احساس می کنم خدا رو فراموش کردم، نگاهی به دست هایم می اندازم. از دوربین گوشه اتاق به خودم نگاه میکنم و به چیستی خودم فکر میکنم. همین کافیه که خالق خودم رو حاضر ببینم.
انتظار یه بیت شعر عارفانه نداشته باش. متاسفانه من زیاد اهل شعر نیستم.
بعضی موقع ها خیلی از خودم‌تعجب میکنم .
خیلی زیاد 
از اینکه تو روز هزاران هزارتا فکر میاد تو ذهنم،  خیلی عجیبه ، بعضا حرفها و فکرهای خیلی خیلی متناقض هم..
از خودم تعجب میکنم که با خودم قرار یه کاری رو میذارم و بهش عمل نمیکنم...
از خودم تعجب میکنم که نمیدونم‌ چمه!
بلاتکلیف و نامعلوم الحال ...
این یکی تعجبم دیگه سر به فلک کشیده ، من‌هنوزم تو خیالاتم زندگی میکنم ، من هنوز هزارتا موقعیت تصور میکنم برا خودم و توشون غرق غرق میشم و مثلا با حضور یه آدم حق
یه موقع هایی ناخواسته یا خواسته همچین از خدا دور میشم که باورم میشه انگار بودن و نبودنش فرق نداره!
یا انگار بود و نبود من واسه اون فرق نداره!
مثل این روزای من که خیلی ازش ناامید و دور شدم. فقط چسبیدم به هدفهایی که از تلاش واسشون خسته شدم!
دیگه با خودم میگفتم خدا کاری با من نداره و منم دیگه کاری با اون ندارم. به خودم دروغ میگفتم چون مدام به یادش بودم! بهش فکر میکردم!
ازمون خواستن اول دفترمون یه جمله ی تاثیرگذار و انگیزه دهنده توی زندگی بنویسیم.
هر
 
بعد از هزار و یک ماجرای آزار دهنده ی اداری امروز بعد از ماه ها تحمل سختی مسیر رفت و آمد و مشکلات مگوی ِ شخصی که به تبع آن برایم ایجاد شده بود برگشتم به محل خدمت قبلی ام.اینجا اگر چه مشکلات مخصوص لاینحل خودش را دارد اما تنها امتیازش این است که به محل زندگی ام و به مدرسه ی دخترک نزدیک تر است و کمی از هزینه های وحشتناک  کرایه ی ماشین کمتر می شود و با بیماری های سنگین اخیرم مجبور نیستم صبح های سرد و شبهای به شدت تاریک و پر سوز زمستان را در منطقه ای
کالبدم بدنم جسمم همون هست که سابق بود. ولی روحم ریزش کرده...
انگار یکی دست و پا داره اما لمس شده  و فلج هست.
یه بخشی از من نیست. احساس پیچکی رو دارم که دیوارش ریخته.
حواسم هست باید به خودم مسلط باشم و از خودم مراقبت کنم اما فرصت دلسوزی و آه و ناله به خودم ندم. 
به قول امیر وضعیت سفید : ( که چقدر شبیه بود احوالاتش به احوالات من) قوی باش مرد! 
با توجه به سوابقم در تدریس و اینا وقتی خودم رو دوباره در جایگاه تدریس تخیل می‌کنم، می‌فهمم که حال و حوصله شاگرد ندارم که از ابتدا بخوام بهش چیزی بگم بلکه بیشتر گوش شنوا می‌خوام تا شاگرد!
دوس دارم مطالب خودم رو کشکولی بگم و باقی روز به کنجی بخزم و از هوا تازه استفاده کنم.
دوست دارم خونه‌م ویلایی باشه با یک حیات(شما با ط بخوان برای من ت است) بزرگ که مرغ و خروس و گل و گیاه داشته‌باشه.
صبح زود خروس خوان بلند شم نمازی بخونم و دلبر دامن گلی چایی شیر
رفتم مدرسه چه خوش گذشت آب اصلا نبود هی میرفتیم تو دفتر مدرسه خخ+مجری بودم واسه دعوت مسئولین بهم چندتاجمله گفتن که از حفظ بگم بعدش من کم نیاوردما گفتم ولی وقت نشد بگم برای ایراد سخنرانی خو یکی نیست بهشون بگه چرا از حفظ باید بخونم هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دم رئیس اداره آموزش و پرورشمون گرم بنده خدا خیلی خوب بود دم سرهنگم گرم که نیم ساعت تو سخنرانیش از من تعریف کرد خخخخانقدر محکم و بلند خوندم که خودم از خودم ترسیدم خخخخخبهم گفتن عالی خوندمممم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها